معنی خنگ و نادان

حل جدول

خنگ و نادان

ابله، مشنگ


خنگ و ابله و نادان

مشنگ


ابله و نادان

خنگ، دنگ، کودن، بل، کانا، غت

لغت نامه دهخدا

خنگ

خنگ. [خ ِ] (ص) سفید. اشهب. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف): یزیدبن مهلب بر اسبی خنگ نشسته بود و پیش صف اندر همی گشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
فردوسی.
همان شب یکی کره ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
فردوسی.
دو تن برگذشتند پویان براه
یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه.
فردوسی.
ز دریا برآمد یکی اسب خنگ.
فردوسی.
و از اسبان خنگ آن به که پس سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود. (نوروزنامه).
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند.
خاقانی.
شبانه آن مرد مرغزاری دید در بهشت و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره همه خنگ. (تذکرهالاولیاء عطار). || خاکستری. (ناظم الاطباء). || بلید. خرف. دیرفهم. گنگ. کندذهن. (یادداشت بخط مؤلف). || (اِ) گیاه بارهنگ. بوته ٔ بارهنگ. (یادداشت بخط مؤلف).
- برگ خنگ، برگ بارهنگ. برگ بارتنگ. (یادداشت بخط مؤلف).
|| لباس سفید. || زه کمان. || اسب خاکستری موی سفید. (ناظم الاطباء). اسبی که سپیدی بر او غلبه دارد. (یادداشت بخط مؤلف):
آب آموی از نشاط روی دوست
خنگ مارا تا میان آید همی.
رودکی.
مردی همی آمد سوار بر خنگی و جامه های سفید پوشیده. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بمغز اندر افتد ترنگاترنگ
هوا پر کند ناله ٔ بور و خنگ.
فردوسی.
وز آخور ببرده ست خنگ و سیاه
که بد باره ٔ نامبردار شاه.
فردوسی.
از آن ابرش و بور و خنگ و سیاه
که دیده ست هرگز ز آهن سپاه.
فردوسی.
چه مرکبی است بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد بگه تاختن از او طیار.
فرخی.
فرودآمد از پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریاگذار.
فرخی.
بسا پشته هایی که تو دست دادی
به نعل سم ادهم و خنگ اشقر.
فرخی.
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
روی دریا کوه روی کوه چون دریا کند.
منوچهری.
شهنشه از سراپرده درآمد
بپشت خنگ گرگانی برآمد.
(ویس و رامین).
زمین پاک جنبان از آشوب شور
زمان خیره از نعره ٔ خنگ و بور.
اسدی (گرشاسب نامه).
آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور.
مسعودسعد.
گهی مانند خنگی لگام از سر فروکنده
شده تازنده اندر مرغزار خرم و خضرا.
مسعودسعد.
دلاورترین اسبان کمیت است... و بانیروتر و نیکوخوتر خنگ. (نوروزنامه).
گویی از بهر حرمت علم است
اینهمه طمطراق و خنگ و سمند.
سنائی.
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش بزیر ران ببینم.
خاقانی.
خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه ست
نعل بها زیبدش بهای صفاهان.
خاقانی.
خنگ تو روان چو کشتی نوح.
خاقانی.
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان بدست.
نظامی.
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از کام او.
نظامی.
بزیر خسرو از برف درم ریز
نقاب نقره بسته خنگ شبدیز.
نظامی.
چونکه جعفر رفت سوی قلعه ای
قلعه نزد کام خنگش جرعه ای.
مولوی.
- خنگ چرخ، فلک. کنایه از دهر:
اگر ابلق دهر در زین کشی
وگر خنگ چرخت جنیبت کشد.
شرف الدین علی یزدی.
- خنگ راهوار، اسب تیزرو. (ناظم الاطباء).
- خنگ زر، آفتاب. (ناظم الاطباء).
- خنگ زرین، کنایه از روز. (یادداشت بخط مؤلف):
شب و روز بر وی چو دو موج بار
یکی موج از او زرد و دیگر چو قار
یکی از برخنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ.
اسدی (گرشاسبنامه).
- خنگ شب آهنگ، ماه. (ناظم الاطباء):
داده فراخی نفس تنگ را
نعل زده خنگ شب آهنگ را.
نظامی.
- || صبح صادق. (ناظم الاطباء).
- خنگ عاج، کنایه ازتخت عاج است:
نشسته جهاندار بر خنگ عاج
ز زر و ز یاقوت بر سرش تاج.
فردوسی.
- خنگ فلک، فلک. چرخ گردون:
راهی که در او خنگ فلک لنگ شدی
از وسعت او دل جهان تنگ شدی
در خدمت وصل تو روا داشتمی
هر گام مرا هزار فرسنگ شدی.
خاقانی.
- سبزخنگ، اسب چون بسیاهی و سبزی مایل باشد. (از غیاث اللغات). اشهب اخضر. (ربنجنی): فرس اشهب، سبزخنگ. (منتهی الارب). اشهب الفحل، بچه ٔ سبزخنگ آورد گشن. (منتهی الارب).
- || فلک:
منه دل برین سبزخنگ شموس
که هست اژدهایی به رخ چون عروس.
نظامی.
مه جلوه می نماید بر سبزخنگ گردون
تا او بسر درآید بر رخش پا بگردان.
حافظ.
- سرخ خنگ، اسب دورنگ که بسرخی مایل باشد. (انجمن آرای ناصری). اشهب اشقر. (ربنجنی).
- سیاه خنگ، اسب دورنگ که بسیاهی مایل باشد. (یادداشت بخط مؤلف). اشهب ادهم. (ربنجنی).
- نقره خنگ، اسب چون سپید خالص باشد. سپید براق. (غیاث اللغات) (یادداشت بخط مؤلف):
وین تاختن شب از پس روز
چون از پس نقره خنگ ادهم.
ناصرخسرو.
عیسی که نقره خنگ سپهر است مرکبش
ز او هیچ کم نشد که بران لاشه خر نشست.
سیدحسن غزنوی.
یعنی آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده ست.
خاقانی.

خنگ. [خ ُ] (اِ) گوشه. زاویه. || عاشقی سخت. || عاشق زار بیخود. (ناظم الاطباء).

خنگ. [خ َ] (اِ) تباهی. فساد. || بدنفسی. بدذاتی. || محرومی. (ناظم الاطباء).

خنگ. [خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان کمهروکاکان بخش اردکان شهرستان شیراز. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

خنگ. [خ ِ] (اِخ) دهی است از بخش ایزه ٔ شهرستان اهواز. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

خنگ. [خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. دارای 118 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

خنگ. [خ َ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. با 924 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و میوه ٔ باغ است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


نادان

نادان. (نف مرکب) جاهل. ضد دانا. (حاشیه ٔ برهان قاطع). جاهل. بی علم. بی وقوف.بی عقل. احمق. گول. بی دانش. (ناظم الاطباء). بی دانش. که لفظ دیگرش جاهل است. (فرهنگ نظام). ضد دانا و آن را به عربی جاهل گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). مغفل. سفیه. (منتهی الارب). ابله. (بحرالجواهر). ابله. کانا. جهول. غراچه. نابخرد. بی خبر. بلهاء:
توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب.
ابوشکور.
سخنگوی هر گفتنی را بگفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت.
ابوشکور.
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت.
رودکی.
همه نیوشه ٔ خواجه به نیکوئی و به صلح
همه نیوشه ٔ نادان به جنگ و کار نغام.
رودکی.
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه.
رودکی.
که دانا ترا دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود.
فردوسی.
چو ارجاسب بشنید زو شاد گشت
سر مرد نادان پر از باد گشت.
فردوسی.
دگر با خردمند مردم نشین
که نادان نباشد بر آئین و دین.
فردوسی.
گر تو ای نادان ندانی هر کسی داند که تو
نیستی با من بگاه شعر گفتن همنشین.
منوچهری.
جمعی نادان ندانند که غوررسی و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند معذورانند. (تاریخ بیهقی). من از تاریکی کفر به روشنائی بازآمدم به تاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم. (تاریخ بیهقی ص 340). هر که از عیب خود نابینا باشد نادان تر مردمان باشد. (تاریخ بیهقی ص 339). نادان تر مردمان اویی است که دوستی با زنان به درشتی جوید. (تاریخ سیستان).
عدوی او بود نادان درست است این مثل آری
که باشد مردم نادان عدوی مردم دانا.
قطران.
بپرهیز از نادانی که خود را دانا شمرد. (قابوسنامه). نادان تر از آن مردم نبود که کهتری به مهتری رسیده بیند و همچنان به چشم کهتری بدو نگرد. (قابوسنامه). از نادان مغرور اجتناب نما. (خواجه عبداﷲ انصاری).
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را.
ناصرخسرو.
تا ندانی کار کردن باطل است از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند.
ناصرخسرو.
تا اندرو نیاید نادان که من
خانه همی نه ازدر نادان کنم.
ناصرخسرو.
بد دانا ز نیک نادان به.
سنائی.
و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند، مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). و اگر برین جمله برود همچنان بود که حکایت نادان و گنج. (کلیله و دمنه). من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند. (کلیله و دمنه).
گنج دانش تراست خاقانی
کار نادان به آب و رنگ چراست.
خاقانی.
منکه خاقانیم از خون دل تاجوران
میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم.
خاقانی.
چه نادان بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد. (سندبادنامه ص 4).
چو نادانی پی دل برگرفتم
خمار عاشقی از سرگرفتم.
نظامی.
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
نظامی.
داد ایشان را جواب آن خوش رسول
کای گروه کور و نادان و فضول.
مولوی.
گفت من پنداشتم برجاست زور
خود بدم از ضعف خود نادان و کور.
مولوی.
حرص کور و احمق و نادان کند
مرگ را بر احمقان آسان کند.
مولوی.
بر مرد نادان نریزم علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم.
سعدی.
گو خداوند عقل و دانش و رای
غیبت ما مکن که نادانیم.
سعدی.
وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند آیدش بازیچه در گوش.
سعدی.
بانادانان تواضع کردن همچنان است که حنظل را آب دادن چندانکه آب بیشتر یابد بار تلخ تر دهد. (تاریخ گزیده).
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس.
حافظ.
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم.
حافظ.
سخن عشق یکی بود ولی آوردند
این سخنها به میان زمره ٔ نادانی چند.
حاج ملاهادی.
- نادان ده مرده گو، کنایه از مردم نادان بسیارگوی و پرگوی پریشان گوی و بی فایده و هرزه و لایعنی گوی باشد. (برهان قاطع) (از آنندراج). نادانی که سخنان بیهوده و پریشان وبی فایده گوید. (شمس اللغات):
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی.
سعدی.
- نادان ساختن تن خود را، تجاهل کردن. خود را به نادانی زدن. خود را نادان نمودن:
بی وفائی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یکباره بدین نادانی.
منوچهری.
- امثال:
آنچه نادان همه کند ضرر است.
دشمن دانا به از نادان دوست.
نادان را بهتر از خاموشی نیست. (گلستان).
نادان را زنده مدان.
نادان سخن گوید و دانا قیاس کند.
نادان عدوی داناست.
نادان معذور است.
نادان نه پرسد و نه داند.


خنگ و لوک

خنگ و لوک. [خ ِ گ ُ] (اِ مرکب، از اتباع) کسی را گویندکه در جمیع چیز عاجز باشد و از او کاری برنیاید. این لغت از توابع است، یعنی خنگ را بی لوک و لوک را بی خنگ به این معنی نمیگویند. (برهان قاطع):
خانه تنگ و در آن جان خنگ و لوک
کرد تا ویران کند خانه ملوک.
مولوی.
خنگ و لوکم چون جنین اندر رحم
نه مهه گشتم شد این نقلان بهم.
مولوی.


خنگ و خرف

خنگ و خرف. [خ ِ گ ُخ ِ رِ] (ترکیب عطفی) بلید. کندذهن. نافهم. خرفت.


خر و خنگ

خر و خنگ. [خ ِرْ رُ خ ِ] (اِ مرکب، از اتباع) صدای و آواز چیزی. (یادداشت بخط مؤلف).

فرهنگ عمید

خنگ

ویژگی هرچیز سفید به‌ویژه اسب: یکی مادیان تیز بگذشت خنگ / برش چون بر شیر و کوتاه لنگ (فردوسی: ۱/۳۳۵)،
(اسم) اسب سفید،

معادل ابجد

خنگ و نادان

782

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری